داشتم از کلاسم که نزدیک خونمون برمیگشتمنزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این ه ومیخاد منو به الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://
هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\
منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مسابقه های دو هستن هیمونجوری یعنی:\\\\\
فرار کردم داشتم میمردم از تررررس-_-
ماشینم همش میومد دنبالم هرجایی که میرفتم.رسیدم دم خونمون وقتی خونمونو دیدم انگار بهم طلا داده بودن از خوشحالی:|
اون ماشینم هم اومد دنبالم تا دم خونمون
منم وقتی دقت کردم به ماشینه دیدم داداشمه:\\\\\\\\\\\\\\
0_۰
گفتم ای بابا تویی که .داداشم گفت ترسیده بودی نه؟؟؟؟و زد زیر خنده:/
گفتم هههههه من؟؟؟من وترس؟؟؟نه بابا ترس کجا بود داداشمم گفت عه اها باشه ویه خنده ملیحی بهم کرد'-'
+
بگم چرا ترسیده بودم از کوچه وخیابونو ماشین؟؟چون که برای اولین باااار تنهایییی از خیابون رد شدم میفهمی تنهایییی:\آره داداچ اینجوریاس
+
اینم بگم چرا به داداشم دروغ گفتم که نترسیده بودم؟؟چون نمیخاستم داداشم بفهمه که یه آبجی ترسو وبزدل داره:\آره حاجی اینم اینجوریااااس
-
یه ,داشتم ,داداشم ,گفتم ,خونمون ,توی ,پامو گذاشتم ,یه پامو ,نزدیک خونمون ,بگم چرا ,داداشم گفت
درباره این سایت